۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

من هم اول به معجزه آنقدرها اعتقاد نداشتم اما وقتی خودم دیدم...

روزی که چند شهید با پلاک آورده بودند و در سالن معراج الشهدا گذاشته بودند تا فردا تشییع نمایند من در حیاط آنجا با چند تن از دوستان حاضر بودم
می خواستیم اگر امکان داشت بالای تابوت شهدا حاضر شویم و آخرین وداع را با پیکر مطهر شهدا داشته باشیم
اما امکانش نبود برای اینکه درب سالن قفل و کلید آنرا برده بودند
ناگهان صدای در زدن ما را به خود آورد درب حیاط را ه باز کردم دیدم خواهر زاده یکی از شهدا که پیکر معطرش در آن سالن بود آمده
سربازی که آنجا بود داد زد او را راه ندهید
گفتیم چرا ؟
گفت : او بعداز ظهر آمد و روی تابوت افتاد و بعد از ساعتها او را به زور جدا کردیم
من گفتم خوب درب سالن که بسته است بگذار بیاید داخل
لذا او آمد و خود را روی پله منتهی به درب سالن انداخت البته قبل از آن چند مرتبه محکم دستگیره درب را تکان داد اما باز نشد
ما هم که مطمئن بودیم درب قفل است کاری نکردیم
او همانجا گریه و زاری زیادی کرد و دایی دایی گفت چند مرتیه تا حد بیهوشی جلو رفت
باز بلند شد و تا درب را باز کند اما نشد باز گریه و....
نهایتاً از پله ها گریه کنان پایین آمد و کف حیاط باز به گریه ادامه داد
یکدفعه دیدم درب سالن صداکرد و تا انتها باز شد
من اول فکر کردم از درب دوم سالن کسی آمده و باز کرده
ولی زود یادم آمد که چند وقت پیش پشت درب دوم را تیغه کردند و سفید کاری هم شده
این بود که با حضار آنجا شروع به الله اکبر گفتن کردیم و از این معجزه شهید متحیر ماندیم
او هم روی پیکر داییش افتاد و خلاصه شبی بود وصف نشدنی
و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
التماس دعا
سرباز جان برکف

هیچ نظری موجود نیست: